نوشته های امیلی

تو خود٬ به خود آ

نوشته های امیلی

تو خود٬ به خود آ

۴

این روزا  

با بغض هم درگیرم یا اون منو خفه میکنه یا من اونو!

۳

اگه اونجایی که واستادی  اون جایی نباشه که  باید وامیستادی و فاصله این دو جارو یه چیزی پر کرده باشه به نام هیچ  و باید طی کنی این مسافت و  نه باچشم بلکه با قدم 

۲

و خدا تحملی از جنس کش داده به من !

وآیا من در انتطار روزه کش نیامدنم !

کی تموم میشه این طناب بنده خدا!

1

پنجره افکارمو که می بندم  حس خفگی دارم  و بی نفسی

بازش که میزارم به هر جا دلش می خواد سرک میکشه !

تو این گذر یادم میافته  دلم می خواد بعضی هارو خفه کنم!

یاد اینم میافتم٬

دل به دل راه داره!

هه ..میگذرم!

و رب اشرح لی صدری... .

۰

نه مرادم،نه مریدم،نه پیامم،نه کلامم،نه سلامم،نه علیکم،نه سپیدم،نه سیاهم،نه چنانم که تو
گویی،نه چنینم که تو خوانی،نه آنگونه که گفتند و شنیدی،نه سمائم،نه زمینم،نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم،نه سرابم،نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،نه گرفتارو اسیرم،نه حقیرم،نه فرستاده ی پیرم،نه بهر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم،نه جهنم،نه بهشتم،چنین است سرشتم،این سخن را من از امروز نه گفتم،نه نوشتم،بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه برنگ است و نه بو،نه به های است و نه هوُِِ،نه به این است و نه او،نه به جام است و سبو،گر به این نقطه رسیدی بتو سربسته و در پرده بگویم،تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را.
آنچه گفتند و سرودند تو آنی،خود تو جان جهانی،گر نهانی و عیانی،تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی،تو ندانی که خود آن نقطه عشقی،تو اسرار نهانی،همه جا تو،نه یک جای،نه یک پای،همه ای،با همه ای،همهمه ای،تو سکوتی،تو خود باغ بهشتی،تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی،بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی،در همه افلاک بزرگی،نه که جزئی،نه چون آب در اندام سبوئی،خود اوئی،بخود آی،تا بدرخانه متروکه هرکس ننشینی و بجز روشنی شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی.
بخود آ